ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

ماهان شده ماه آسمان دل ما

روزاهای سخت..

وقتی بچه بودیم سخت ترین روزا برامون روزای امتحان بود.. بزرگتر که شدیم روزای سختمون روزای انتخاب بود... یکم بزرگتر روزای دلتنگی برای عشقمون... اما الان بدترین روزای عمرم فقط روزاییه که تو بیماری و گریه میکنی و من هیچ کاری ازم بر نمیاد.... این روزا همش میگم خدایا شکرت که پسرم سالمه...خدایا به همه فرزند سالم بده..خدایا بچه های مریض رو اونایی که مریضی های لاعلاج رو دارن رو شفا بده... پسر قشنگم تقریبا یه هفته است که تو خیلی بیقراری میکنی..2 تا تاول بزرگ زده رو لثه هات برای دندونات و داه خیلی اذیتت میکنه و همزمان سرماخوردگی رو هم از من گرفتی...همش داری غر میزنی و تو بغلمی... دکتر هم گفت عفونت نداری و باید دوره اش طی بشه ولی...
29 ارديبهشت 1393

لذت بخش ترین حمام دنیا

وقتی کوچیک بودم مامانی من و 2 تا خاله رو میبرد تو حموم و ما حسابی بازی میکردیم و اونم یکی یکی ما رو میشست ...خیلی خوش میگذشت...یادش بخیر همیشه اون عروسک بیچاره که هنوزم هست رو محکم میشستیمش!! فکر میکردم بهترین حموم دنیا ، همون حموم ها باشه...ولی نه... میدونی وقتی تو دنیا اومدی خیلی خیلی کوچولو بودی اونقدر که میترسیدم بغلت کنم.. 2 بار اول رو با مامانی رفتی حموم ...اما روز 20 ام از زندگی قشنگت یهو جوگیر شدم و تنهایی بردمت حموم که الان فقط استرسش رو یادم میاد...خیلی ترسیدم و مواظب بودم نیوفتی ولی خداییش خیلی کیف داد... حس غرور مادرانه ای که برا اولین بار تجربه اش میکردم... دیگه از اون  موقع بیشتر حمام هات رو خو...
17 ارديبهشت 1393

فلسفه پا بازی کردن بچه ها

میدونی پسرم قبلنا که تو هنوز نبودی وقتی میدیدمم یه بچه ای تو کوچه گریه میکنه و چیزی میخاد به خودم میگفتم چرا مامانش نمیتونه یه جوری قانعش کنه که اینجوری گریه نکنه؟!! وقتی میدیم بچه ها برا چیزایی که میخوان پافشاری میکنن..لجبازی میکنن و بعدش هم پا بابازی... میگفتم حتما یکی جلوشون اینکارا رو کرده که اینا دیدند و یاد گرفتن!!! اما الان فهمیدم که اصلا اصلا اینطوری نیست...توی فسقلی نه از اینکارا دیدی ، نه کسی بهت یاد داده ولی وقتی یه کاری رو نمیخوای بکنی مثل غذا خوردن و من تلاش میکنم بهت بدم شروع میکنی پابازی کردن!!!! مامان جون این پا بازی رو از کی یاد گرفتی؟!!! الان فهمیدم هیچ فلسفه ای نداره و  این کارا تو ذات آدماست ... ...
13 ارديبهشت 1393

ماهان فرار میکنه...

یعنی مامان عاشق فرار کردنتم وقتی تو روروئک داری بازی میکنی و میگم الان میام میخورمت و تو با چنان سرعتی پاهای کوچولوت رو میزنی رو زمین و دستات رو میاری بالا و میدوی و فرار میکنی که من واقعا دلم میخواد بخورمت... ماهانم خیلی خیلی با نمک و ناز و بلا و شیطون شدی...یه لحظه استراحت نداریم همش باید شما رو از دور تلویزیون  و میزش و کلا جاهایی که نباید بری بیاریم کنار ...و تو دوباره تو 3 سوت همون جایی... من که بهت میگم فرفره...از خواب که بیدار میشی تو یه حرکت 4دست و پا میشی و شیرجه میای لب تخت... به بابا گفتم باید تخت رو جمع کنیم و تا زمانی که عقلت برسه رو زمین به روش قدیم بخوابیم چون با اینکه من راه افتادنت رو میبیندم ولی ...
12 ارديبهشت 1393

8ام اردیبهشت ماه

  حالا حتما میگی چرا الان دارم مینویسم با این همه تاخیر؟؟؟!!!!! بخدا اصلا وقت نمیذاری بیام اینجا که از بس شیطون شدی..خوابت که خیلی کم شده و همش داری اینطرف اونطرف میری...بیدار هم که باشی جیغ میزنی و لب تاب رو میخوای و من جرات نمیکنم روشنش کنم!!! عزیزم 8 ام اردیبهشت  با دوستای نازت و مامانای گلشون رفتیم و پارک و حسابی خوش گذروندیم... تو ، آوین بلا و شیطون و مرضیه خانم خوش اخلاق واشکان خان... اول بردیمتون تاب تاب عباسی که همتون دست و پا میزدین تا بشینین رو تاب و کلی خوشتون اومده بود ... بعدش هم نشستیم و حسابی با شماها سرگرم شدیم... خیلی کیف میده که از مادراه هامون با هم حرف میزنیم.. نزدیک 4 ساعت تو پارک بود...
12 ارديبهشت 1393

همیشه ماه بمان...

  زن که باشی هزار بار هم که بگوید دوستت دارد باز هم خواهی پرسید:دوستم داری؟؟؟؟ و ته دلت همیشه خواهد لرزید.... ماهانم پسر قشنگم تو زن نیستی ولی در آینده مردی خواهی شد که من به تو افتخار میکنم... مطمئنا تو هم روزی عاشق میشوی و امیدوارم یه یک عشق حقیقی و انتخاب درست داشته باشی و من همین حا همین لحظه بهت قول میدم که تا آخرش کمکت میکنم و پشتت هستم. ولی ازت یه خواهشی دارم، وقتی اونی که دوستش داری همه زندگیش رو با تو شریک میشه خیلی حواست باشه مبادا ناراحتش کنی...نکنه دلش رو بشکنی..نکنه درکش نکنی..اونم یه زنه مثل من ... که با یه کوله بار آرزو میاد کنارت... پسرم همیشه اونجاهایی که میتونی بگذر تا زندگیت شیرین باشه...نمیدونم ...
5 ارديبهشت 1393

تصمیم

پسر قشنگم امروز خیلی دلم گزفته.. یه تصمیمی باید میگرفتم که هم لازم بود و هم دوستش نداشتم... پسرم همیشه تو زندگی یه وقتایی مجبوری تصمیم بگیری..تصمیمایی که بعضی هاشون آسون و بعضی هاشون سختند... بعضی از تصمیمات برات شادی میارن و بعضی هاشون بدجور دلتو تنگ میکنند.. تنگ باارزشترین های زندگیت... پسرم همیشه سعی کن بهترین تصمیم رو بگیری حتی اگه به میل خودت نباشه..مهم اینه که تصمیمی که میگیری یک قدم برای  رسیدن موفقیتت باشه عزیزم...  
1 ارديبهشت 1393
1